کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۰۱
قاسم شبان:
يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچهها را
فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يكيك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده
بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســتهايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
ما نزديك ميشود!
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل
ميكرد به ما نزديك ميشد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير
از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹
@TARKGONAH1