📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب ۜ نوشته شده بود. ميگفت نبايد بگذاريم حرم عمه ي سادات، دست تروريست ها بيفتد. وقتي ميخواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه ميدهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا ميخواهد اينگونه باشد. در ميان فيلم ها به خداحافظ رفيق خيلي علاقه داشت. سي دي فيلم را تهيه کرد و براي خانواده پخش نمود. خواهرش ميگفت: من مدتها فکر ميکردم هادي هم مثل آدم هاي درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا ۜميرود. صحنه هاي اين فيلم همه اش جلوي چشم هاي من است. همه اش نگران بودم ميگفتم نکند شباهت هاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي نباشد! هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي ميافتد بيايد براي همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نميزد. آرامش در کلامش جاري بود. برادرش ميگفت: نميگذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر دلخوري پيش ميآمد، سريعاً از دل طرف درميآورد. هادي به ما ميگفت يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر داشتيم نه خاله مان. ولي همه اش ميگفت بايد بروم حلالیت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسي با دلخوري از او جدا شود. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1