📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم. به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم، ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند. میدانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و جواب ندهم، نگران می شوند. چاره ای نبود. برای همین با پای پیاده سمت حسینیة تخریب راه افتادم . هنوز صد متری از دوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب می رود. ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: «شاید من را تا آنجا برساند.)) ماشین که ایستاد، دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند. با تعجب پرسید: «خانوم! تنهایی کجا داری میری توی این گرما، وسط این بیابون. جریان را برایش توضیح دادم و گفتم: ( مجبورم برم گوشیم رو که جاگذاشتم، بردارم.» حمید جواب داد: «الآن که کار عجله ای دارم باید سریع برم. کار تو هم که شخصیه، نمیشه با ماشین نظامی بری.» این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. اخلاقش را می دانستم. سرش هم می رفت، از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی کرد. مجدد با پای پیاده راه افتادم. آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم میزد. تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم، متوجه شدم یکی از دور دوان دوان سمت من می آید. حدس زدم حتما از بچه های انتظامات است و برایش سؤال شده که چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم. نزدیک تر که شد فهمیدم حمید است. با دیدنش کلی انرژی گرفتم. به من که رسید گفت: «کارهام رو انجام دادم و ماشین رو دادم سرباز ببره. خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی.» چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم. خسته شده بودم. چند دقیقه ای همان جا روی موکت های ساده...