•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_71🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اتاق رو ترک میکنه و با چند نفر شروع میکنه به حرف زدن، سعی میکنم تمرکزم رو روی کار خودم بزارم. چندتا پوستر که درست میکنم کش و قوصی به بدنم میدم و لبخند رضایتی رو لبهام میشینه، همینطور که داخل پرینتر میزارم هانیه از راه میرسه و نگاهی به کارهام میندازه.
- دمت گرم چقدر خوب شد!
با ذوق میبره به همه نشون میده و بقیه هم تأیید میکنن.
بیقراری خاصی توی دلم بیداد میکنه، انگار دلم برای اتاق و خلوت خودم تنگ میشه. عادت کردم به تنهایی و گوشه نشینی. زمان میخوام تا دوباره بشم همون نرگس گذشته. هانیه رو یک گوشه میکشم و به بهانهی خستگی ازش میخوام که برگردیم خونه اما، پیشنهاد میکنه بریم نماز که حرفش رو رد نمیکنم، بلکه با استقبال حرفش رو قبول میکنم...
***
تقریبا یک هفتهای میگذره، حسابی درگیر کارهای مختلف بسیج میشم و با محیط و افراد گرم و صمیمش خو میگیرم. به لطف هانیه باعث شده کمتر به یاد گذشته بیاوفتم و بتونم دوباره به زندگی عادیم برگردم.
هفته دوم از اومدنم به بسیج میگذره و مثل همیشه پشت سیسم مشغول درست کردن بنر و پوسترم، هانیه هم بالای سرم وایستاده تا شاید بتونه چیزی یاد بگیره که خانم ناصری میاد داخل اتاق و هانیه رو مورد خطاب قرار میده.
- هانیه جان شوهرت دم در کارت داره.
چند دقیقهای طول میکشه که با شور و شوقی مضاعف حال همیشگیش برمیگرده. با شنیدن همهمه نظرم جلب میشه و به جمعشون اضافه میشم که میبینم وسط پایگاه معرکه گرفته.
- حدس بزنین چی شده.
بچهها که دورش جمع شدن دونه دونه شروع میکنن به حدس زدن.
- مربوط به پایگاهه؟
با لبخند سری تکون میده و میگه:
- بله.
- کسی قراره بیاد؟
اینبار دست به کمر میشه و سرش رو به دث طرف تکون میده.
- خیر.
- قراره ما جایی بریم؟
- آره.
یکی از بچهها با ذوق از بین جمعیت میگه:
- راهیان درست شد؟
هانیه با خوشحالی جیغ خفهای میکشه و میگه:
- آره، همه چیش حاضر شد.
همدیگه رو محکم بغل میکنن که گنک تر از قبل بهشون خیره میشم.
خانم مهشوری با حالت مهربون همیشگیش میگه:
- شماهم میای؟
با گیجی به سمتش سر میچرخونم و میگم:
- کجا؟ من هنوز نفهمیدم چی شده!
هانیه که تازه متوجهم میشه با خنده میگه:
- عیبی نداره میریم خونه برات توضیح میدم.
نگاهش رو ازم میگیره و ادامه حرفش رو به خانم مهشوری میزنه.
- این نرگس خانم ما عزیز دردونهست؛ همه باید رضایت بدن تا خانم بتونه بیاد.
اما حرفش رو رد میکنه و از من دفاع میکنه.
- ببخشید هانیه خانم، خودتونم تا دیروز که مجرد بودین وضعت همین بود.
همه علیهش بلند میشن که سعی میکنه عقب بکشه و مثل همیشه نمیتونه اذیتم کنه.
توی راه برگشت شروع میکنم تا ازش اطلاعات بگیرم.
- قراره کجا برین؟
لبخندی میزنه و میگه:
- شاید دوست نداشته باشی اما ما بهش میگیم راهیان نور، مناطق جنگی جنوبه.
سری تکون میدم و توی فکر میرم، شاید فرصت خوبی باشه تا بتونم با کسایی که جونشون رو برای کشورم دادن بیشتر آشنا بشم...
🏴
@TARKGONAH1