•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_96🌹
#محراب_آرزوهایم💫
کلافه از تمام این ضعفها و کلافگیها لیوان بلورین کنار دستم رو از پارچ آب پر میکنم و لاجرعه سر میکشم. با عصبانیت از جام بلند میشم، به اتاق پناه میبرم اما در رو آروم میبندم تا کسی متوجه این عصبانیت بیدلیل و خودساخته نشه. کش چادرم رو با شتاب از پشت گوشهام آزاد میکنم به و گوشهای از اتاق سابق مامان پرت میکنم.
روی صندلی چوبی کنار اتاق میشینم و با پام روی زمین ضرب میگیرم، با کلافگی عجیبی به جون انگشتهام میافتم و با حرص پوستشون رو به دندون میگیرم.
- به من چه ربطی داره؟ اون نرگس قبلی کجاست؟ چرا باید انقدر از خودم ضعف نشون بدم؟
زیر لب مدام با خودم تکرار میکنم.
- برام مهم نیست، امیرعلی برای من مهم نیست!
از جام بلند میشم و جلوی آینه میایستم، نفس عمیقی میکشم و چشمهام رو میبندم.
- مهمم باشه از الآن نباید مهم باشه، اون درست از همین حالا از هر نامحرمی به من نامحرم تره. باید جلوی دلم رو بگیرم!
چرا انقدر ناگهانی این احساسات به قلبم حمله ور شدن؟ این حس حسادت از کجا نشأت میگیره؟
لبهی تخت قدیمی میشینم که صداش بلند میشه اما توجهی نمیکنم و توی خودم فرو میرم. زیر لب زمزمه میکنم.
- چقدر دلم برای بابا محسنم تنگ شده!
قطره اشکی از کنار چشمم سر میخوره که با ورود مامان مصادف میشه و به سرعت از روی گونهم محوش میکنم اما مثل همیشه از نگاهش پنهان نمیمونه و با نگرانی کنارم میشینه.
- گریه کردی مامان جان؟
سرم رو به علامت منفی تکون میدم اما خوب مچم رو میگیره و مثل همیشه راست و دروغم رو از هم تشخیص میده.
- منکه میدونم وقتی لپها و دور چشمهات قرمز میشن یعنی گریه کردی.
نگاهم رو به چشمهای پاک مادرانش میدوزم، بغضم سرباز میزنه و اینبار بدون هیچ واهمهای زیر گریه میزنم. همینطور که دستش رو نوازش وار پشتم میکشه دلیل این همه بیقراری رو ازم میپرسه.
- چی شده عزیز دلم؟
- دلم برای بابا محسنم تنگ شده...دلم برای تکیهگاهم تنگ شده...چرا باید انقدر زود از پیشمون میرفت؟ مگه من و دوست نداشت؟ مگه براش مهم نبودم؟
بغض گلوش رو میگیره و محکم تر بغلم میکنه.
- دل منم براش تنگ شده اما مامان جان مرگ دست خداست، تکیهگاه همهی ماهم خداست، دلت رو ببند به خدای بالای سرت، غیر خدا هیچکس نمیتونه تکیهگاهت باشه، اونکه درد دلت رو دوا میکنه؛ باهاش صحبت کن و هرچیزی که توی دلت هست بهش بگو. خدا از منی که مادرتم دلسوز تره.
وقتی که حرفهاش همراه با لحن شیرین و ضربان منظم قبلش به گوشم میرسه، قلب بیتابم کمی آروم میگیره و اشک روی گونههام خشک میشه.
- زنگ بزن به داییت فردا برین پیش بابات.
خودم رو از آغوشش بیرون میکشم و بوسهای روی گونهش میکارم، خیالش که راحت میشه از اتاق بیرون میره و بیدرنگ به سمت گوشیم حرکت میکنم، شمارهی دایی رو که پیدا میکنم بهش میدم «سلام دایی جان میشه فردا بیاین دنبالم بریم پیش بابا؟»
بعد از گذشت چند دقیقه صدای گوشیم بلند میشه و به سرعت پیامش رو باز میکنم.«سلام دایی جان، بله که میشه»
دلم که آروم میشه گوشی رو کنار میزارم اما نگاهم به سمت صندوق چوبی کنار اتاق میافته؛ یادمه مامان همیشه چیزهای قدیمی رو به یادگار داخلش میزاشت. با کنجکاوی به سمتش میرم و درش رو باز میکنم که صدای قیژ قیژش بلند میشه، انگار سالهاست که کسی سراغش نرفته و الآن آه از نهادش بلند شده.
اولین چیزی که بین اون همه خرت و پرت به چشمم میاد قرآنیه که وقتی بچه بودم دایی بهم هدیه داد، یاد خاطرات گذشته میافتم و لبخند کمرنگی روی صورتم نقش میبنده. از قفس اسارهت بیرونش میارم، چشمهام رو میبندم و دستم رو برگههای کاهیش میکشم، نیتی میکنم صفحهی انتخاب شده رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. اونقدر میخونم که زمان رو فراموش میکنم، حتی از یاد میبرم که چه موقع چشمهام گرم میشن و به خواب میرم...
🏴
@TARKGONAH1