•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_105🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چند لحظهای به جای خالیش نگاه میکنم و با ذهنی پر از سوال به سمت خونه حرکت میکنم، کلید روی در رو میچرخونم که با استقبال گرم حاجی روبهرو میشم. لبخند روی لبش تمایز عجیبی رو با حال گرفتهی امیرعلی نشون میده.
- سلام نرگس خانم خوش گذشت؟
سعی میکنم کنترل ذهنم رو به دست بگیرم و لبخند کمرنگی میزنم.
- جای شما خالی.
در ادامه به اتاقم اشاره میکنم و ادامه میدم.
- من خیلی خستهم، میرم کمی استراحت کنم.
با همون لبخند شاد روی لبش سری به نشونهی تایید تکون میده و به سمت اتاق میرم.
چراغ رو روشن میکنم و چادرم رو روی جالباسی پشت در آویزون میکنم. با حالت گنگی به سمت قرآنم میرم تا طبق عهدم چند صفحهای رو ازش بخونم اما انقدر ذهنم درگیر شده که حضور قلب پیدا نمیکنم و به خوندن یک صفحه اکتفا میکنم.
قرآن رو میبندم، روی میز عسلی کنار تخت میزارم که صدای در بلند میشه و چند دقیقه بعد مامان میاد داخل که به احترامش بلند میشم سلام میکنم، با لبخند مهربون قدیمیش که این چند روز ناپدید شده بود بهم سلام میکن، در ادامه بغلم میکنه و زیر گوشم میگه:
- ببخشید عزیزم که چند روزه درگیر امیرعلیم و حواسم از تو پرت شده، بازم خداروشکر که مهدی حواسش به تو هست.
از بغلش بیرون میام و حرفش رو رد میکنم.
- نه مامان، شما همیشه حواست به من هست.
لبخندش عمیق تر میشه و با گفتن شب بخیری از اتاق بیرون میره، به سمت تختم میرم و دراز میکشم. اتفاقات امروز رو با خودم مرور میکنم که به چهرهی دمغ امیرعلی میرسم، غلتی روی تخت میزنم و با خودم میگم:
- خدایا! چرا ناراحت بود؟ یعنی چی شده؟ نکنه مجبورش کنن با این دختره ازدواج کنه.
نفس کلافهای میکشم و سرم رو تکون میدم تا این افکار پوچ و بیهوده دست از سرم بردارن، سرم رو داخل بالشت فرو میکنم توی دلم میگم:
- خدایا! هرچی صلاح تویه...
***
بعد از ظهر مامان یک سفره میندازه و بساط سبزی پاک کردنش رو پهن میکنه که به ناچار میرم و کمکش میکنم، کمی که میگذره از شدت کسالت شروع میکنم به غر زدن.
- حالا لازم بود این همه سبزی بگیرین؟
- نرگس کم غر بزن، برای خالهت هم گرفتم.
دسته سبزی رو با حرص میندازم و اعتراض گونه میگم:
- خب هانیه چلاقه؟ بدین خودش پاک کنه دیگه.
تا حرفش وسط میاد مثل همیشه صدای تند و تیزش از پشت در میاد.
- میبینم که دارین غیبت میکنین.
با نوچ نوچ در رو باز میکنه و داخل میشه، اول از همه سراغ مامان میاد و بوسهای روی گونهش میکاره که با لحن تمسخر آمیزی زیر لب زمزمه میکنم.
- خودشیرین بدبخت.
طور که فقط خودم ببینم زبون درازی میکنه و میگه:
- بسوز نرگس خانم.
- آی آی سوختم نمکدون.
- حیف شد! آخه اومده بودم یک خبر خوش بدم.
حق به جانب نگاهی میندازم و جوابش رو میدم.
- حالا که خیلی اصرار میکنی بهت اجازه میدم که بگی.
- عجب پرویی هستیها.
ابرویی بالا میندازم با پرویی ادامه میدم.
- میشنوم...
🏴
@TARKGONAH1