°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_115🌹 #محراب_آرزوهایم💫 دستگیره در رو توی دست‌هام فشار میدم و با
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 «یک هفته بعد» دیگه با این مسئله کنار اومدم، البته چاره‌ای جز کنار اومدن ندارم! این خاصیت آدم‌های ضعیفه؛ افرادی که مثل من توان به زبون آوردن حرف‌های دلشون رو ندارن. افرادی که شاید زمان مرگشون فرا برسه و هیچ کس خبری از دل دردمندشون نداشته باشه. افرادی که از یک روز به بعد میشن خزینه اسرار خودشون، تا آخر عمر لب و دهنشون رو با سوزن سکوت می‌دوزن و هیچ وقت نمی‌زارن حرفی به میون بیاد. امشب آخرین جلسه‌ای هست که میرن و همه چیز تموم میشه، تمام خیالاتی که توی ذهنم می‌بافم و فکر می‌کنم امیدی هست اما شاید بعضی وقت‌ها در آخرین لحظه که هیچ، هیچ وقت امیدت امیدوار نمیشه. دلم می‌خواد کل روز خودم رو توی اتاق حبس کنم و به‌خاطر این سرنوشتی که برای خودم رقم می‌زنم خودم رو سرزنش کنم اما درست از زمان مرخصیم از بیمارستان مامان ملیحه یک دقیقه هم اجازه نمیده در رو روی خودم ببندم و تنها توی اتاق بشینم. از شدت بی‌حوصلگی به سمت آشپزخونه میرم و یک سبد سفید رنگ از داخل کابینت بیرون می‌کشم. بالاخره بعد از مدت‌ها صبر نارنج‌ها رسیدن و الان که فقط من، هانیه، مامان و خاله خونه هستیم بهترین زمان برای اینه که مثل قدیم‌ها از تک درخت بزرگ حیاط بالا برم و با هانیه کلی نارنج بچینیم. چادر رنگیم رو سرم می‌کنم و با سبدی زیر بغل به سمت در میرم که با صدای مامان متوقف میشم. - کجا؟ حفظ ظاهر می‌کنم، با لبخند پر شوری بهش نگاه می‌کنم و جواب سوالش رو میدم. - با هانیه میرم نارنج‌ها رو بچینم یکم دیگه بمونن خراب میشن. به سمتم میاد، بعد از اینکه بوسه‌ای روی پیشونیم می‌کاره با لبخند نگرانش لب می‌زنه. - مراقب باش. - چشم. دمپایی‌هام رو پام می‌کنم و هم زمان با هانیه به سمت درخت حمله‌ور می‌شیم. سرم رو بالا می‌کنم و نگاهی به قد و بالای رعناش می‌ندازم که هانیه میگه: - اگر بی‌افتی بدون شک سَقَت میشی. نگاهم رو بهش میدم و با اعتراض حجم عظیمی از امیدواری که بهم داد رو جواب میدم. - خیلی خوب توام، حالا درسته بعد از فوت بابا محسنم یک سه چهار سالی هست نرفتم بالا اما یادت رفته؟ خود حاج محسن ناصری از درخت بالا رفتن و یادم داده. چادرم رو با سبد بهش میدم و با نفس عمیقی به سمت درخت میرم. - نگران نباش! چیزیم نمیشه. هر چند سانتی که بالا میرم زیر لب میگم: - خدایا! فقط تو رو خدا نیوفتم. قبل از اینکه آخرین شاخه رو بگیرم سر می‌خورم که جیغ هانیه بلند میشه، سریع شاخه رو بغل می‌گیرم که کف دستم زخم میشه. - هنوز زنده‌ای؟ - اگه ناراحت نمیشی آره. خودم رو بالا می‌کشم و روی آخرین شاخه‌ش می‌شینم که بین برگ‌های سبز و شادابش گم میشم... 🏴@TARKGONAH1