🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_بیست‌وچهارم سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کن
-چی شد؟ -هیچی چایی ریخت رو دستم -برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی تو؟ -هواسم نبود -آدم موقع چایی ریختن میره تو فکر!!!!!... برو بشین خودم میریزم. فاطمه هم رفت و روی مبل نشست. -بفرما، اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری -دستت درد نکنه -نوش جانت فاطمه مستقیم به سهیل خیره شد، می خواست خوب ببینتش، ... باز هم فکرهای ناجور، باز هم .... -چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ خوشگلم نه؟ بزن به تخته چشم نخورم سهیل اینو گفت و خندید، فاطمه هم لبخندی زد و سرش رو به سمت پنجره چرخوند، بعد از خوردن چایی فاطمه شروع کرد به حرف زدن: -سهیل دیشب قبل از اومدن ما کسی اینجا بود؟ سهیل اخمی کرد و گفت: نه خیر ... فاطمه گفت: - باشه، قبول، سهیل من خودم با عقل و احساسم بهت جواب مثبت دادم، شاید ... شاید تصمیم درستی نبود، ... یعنی ... شاید من و تو برای هم ساخته نشده باشیم. اما الان دیگه موضوع من و تو نیست، ... موضوع دو تا آدم دیگه ست که تمام زندگیشون به تصمیم من و تو بستگی داره، پس خواهش میکنم بذار رک و پوست کنده باهات حرف بزنم سهیل ساکت بود و فقط سری تکون داد، فاطمه ادامه داد: -هر دو تامون میدونیم مشکلمون چیه، از اول هم میدونستیم، اما هیچ کدوممون عمق فاجعه رو نمیدونستیم، نه من تصور میکردم تو... تو... ادامه دارد... هرروز ساعت باشید 🌹✨🌹✨🌹 @tarkgonah1 🌹✨🌹✨🌹