#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیستوپنجم
-چی شد؟
-هیچی چایی ریخت رو دستم
-برو کنار ببینم، دستتو بذار زیر آب سرد. چیکار میکنی تو؟
-هواسم نبود
-آدم موقع چایی ریختن میره تو فکر!!!!!... برو بشین خودم میریزم.
فاطمه هم رفت و روی مبل نشست.
-بفرما، اینم چایی ای که قرار بود شما بیاری
-دستت درد نکنه
-نوش جانت
فاطمه مستقیم به سهیل خیره شد، می خواست خوب ببینتش، ... باز هم فکرهای ناجور، باز هم ....
-چیه؟ چرا زل زدی بهم؟ خوشگلم نه؟ بزن به تخته چشم نخورم
سهیل اینو گفت و خندید، فاطمه هم لبخندی زد و سرش رو به سمت پنجره چرخوند، بعد از خوردن چایی فاطمه
شروع کرد به حرف زدن:
-سهیل دیشب قبل از اومدن ما کسی اینجا بود؟
سهیل اخمی کرد و گفت: نه خیر ...
فاطمه گفت:
- باشه، قبول، سهیل من خودم با عقل و احساسم بهت جواب مثبت دادم، شاید ... شاید تصمیم درستی نبود، ... یعنی
... شاید من و تو برای هم ساخته نشده باشیم. اما الان دیگه موضوع من و تو نیست، ... موضوع دو تا آدم دیگه ست
که تمام زندگیشون به تصمیم من و تو بستگی داره، پس خواهش میکنم بذار رک و پوست کنده باهات حرف بزنم
سهیل ساکت بود و فقط سری تکون داد، فاطمه ادامه داد:
-هر دو تامون میدونیم مشکلمون چیه، از اول هم میدونستیم، اما هیچ کدوممون عمق فاجعه رو نمیدونستیم، نه من
تصور میکردم تو... تو...
ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز ساعت
#10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹