(عج) قسمت_چهارم مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرت، اورا جستجو میکردم. پس از پایان مناسک حج در وعده گاه خویش حاضرشدم و درساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که به سویم آمد و پس از سلام و مصاحفه، به همان کیفیت قبل ودر مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت، از شدت هیبت و عظمت او جرات سوال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت:« از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید برایم انجام دهی» این را گفت و از من جدا شد. روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه اسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ناگاه هالو، همان شخص با کرامت و والا مقام را دیدم و با همات لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم از جای برخیزم و اورا تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شدو از من خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده نگه دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن نزد من آمد و آهسته گفت:« آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دوساعت مانده به ظهربیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم» آنگاه ادرس منزلش را داد و تاکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم نه دیرتر و نه زودتر. تا پنج شنبه موعود برسد. چن روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت ومن دیگر او را در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده اخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری میکردم تا دیدارمان تازه شود و من از احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخرع آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همان دیروز بود. صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان گفتگو کنم. به ادرسی که گفته بود رفتم اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی که وعده کرده بودیم منزلش را یافتم. میرزا حبیب در حالی که به شدت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد: ادامه دارد... منبع:ایت الله نهاوندی،عبقری الحسان @tashaarrofat