بعد از چند دقیقه این سکوت مرگ بار رو شکستم و شروع ب حرف زدن کردم گفتم:قول میدم بهت ک از این ب بعد ب خودت افتخار کنی افتخار ب اینکه خاک کردن ارزوهات ارزششو داشت بت قول میدم ک هیچوقت چادرمو از سرم در نیارم قول میدم هیچ رنگی ب صورتم نپاشم (ارایش) قو..ل قول میدم اد..م خوبی بشم همونی ک تو میخوای😔 میدونی در جواب بهم چی گف گفت:من ارزومه ک تو چادربپوشی و از سرت در نیاری. بلند شد ایستاد منم ب تبعیت از او بلند شدم و رو بروی هم ایستاده بودیم همونوقت یهو ی نفر چادر سرم کرد ک نفهمیدم کی بود گفت وقت رفتنه بریم؟ گفتم بریم باهم رفتیم و هر چ بیشترمیرفتیم ب ی نور خیره کننده نزدیک تر میشدیم تا اینکه هر دو توی اون نور گم شدیم... ادامه دارد... @tashadat