عطیه خواهر مجید از آن روز میگوید: 💠 داداش مجيد با من تماس گرفت که بيا جلو در خونه ت. 😭 وقتی رفتم گفت؛ دارم ميرم سوريه گريه كردم گفتم مجيد ترو خدا، نرو مگه من چند تا داداش دارم اگه بري برنگردي 🍂 گفت از ٢٠٠ نفر10 تا 12 نفر شهيد ميشن گفتم اگه شما هم یکی از اون ١٠/١٢ نفر باشي چي ؟! 🌺 گفت: نه نياريد ديگ، ميرم و برنميگردما. 😓 بغلم كرد و گريه كردم، زوري خندید اما طاقت نياورد و اشكاش ریختن، ولی سرم رو بوسيد كه اشكاش رو نبينم و رفت، وقتی میرفت برگشت سمت من و گفت: داداش روی تو حساب كردما، هواي خونه رو داشته باش. 😭 منم گريه ميكردم و فقط ميگفتم مجيد ترخدا نرو وايي که چه روزي بود. خدايا در این حسرتم كه يکبار ديگه داداش مجيد رو در آغوش بگیرم، يکبار ديگ بياد و صدام كنه. يادش بخير هميشه بهم ميگفت داداش😭😭😔😔