🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت2
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸