🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت4 توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم رفتم نشستم کناره سجاده... قفل زبونم باز شد : یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم هر چی گفتی انجام بدم... کجاست اون بخشندگی اید هان... چرا صدامو نشنیدی... دیگه نمیخوامت ... دیگه نیازی به تو ندارم... تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت... شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم... بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا - چه جوری اروم باشم بابا .... مامان دیگه نیست پیش ما .. بابا عشقت الان زیر خاکه ... بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت : اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم .... نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست؟ نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ... یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم.... در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک... (من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه) سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت... چقدر دلم برات تنگ شده بود... چقدر زود از پیش ما رفتی.... بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸