🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸