🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد - الو امیر امیر: جانم - میای دنبالم ،میخوام بیام خونه امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت - نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت - باشه کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم دنبال بی بی گشتم تو خونه نبود رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته رفتم نزدیکش - خسته نباشی بی بی جون بی بی: سلامت باشی مادر بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر - میخوام برگردم خونه بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی صدای زنگ در و شنیدم رفتم در و باز کردم امیر پشت در بود امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه - ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم امیر: تو دست اونم از پشت بستی خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین .. امیر:باشه رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم - چشم امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸