🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸