🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۵
بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه اي پوشیده و عینک
خلبانیزده،مثل همیشه خوش تیپ و باابهت.
در را باز میکنم و می نشینم:سلام بابا
:_سلام
مامان نیست،براي همین جواب سلامم را میدهد،چقدر دلم تنگ شده
براي مهربانیهایش...
همه یاین سختگیري ها خواسته ي مامان است، شاید اگر این
کارهایش نبود،بابا تا حالا با کارهایم کنار آمده بود.
:_مامانت دید با این لباس ها اومدي بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکند،چند سال است که مکالماتمان
طولانی تر نشده. دستور،دستور مامان است،من ممنوع الصحبتم.
تا شاید این به قول خودش،ناهنجاري ها از سرم بیفتد..
هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛دنیاي ما با هم فرق دارد.
گزارشگر رادیو،با حرارت مسابقه ي فوتبال را گزارش می دهد. بابا
اصلا اهل فوتبال نیست،میدانم قبل از سوار شدن من،موزیک را
خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست دارم...
تمام مسیر سکوت بینمان را صداي رادیو میشکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸