🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷
:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادري هستی،چقدر خوب!
با پابم روي زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش
معصومیت داده...
لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما
من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد میپرسد:بچه ها،آقاي فریدي،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر
می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ي ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم
مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸