🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸
صداي در میآید و فریدي،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل
میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادي نداره،بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
❤
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر
استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی
تمام،خودم را به نشنیدن میزنم.
به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه
است...
به طبقه ي هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو
به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روي شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن
فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدي؟
:_تو....تو چجوري زودتر از من رسیدي؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و ....
ـ🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸