🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۸و۹۹ خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟ :+من...تا حالا....ندیدمش :_چی؟؟مگــه میشه؟؟ :_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند... ★ با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم. یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است... ناخودآگاه میگویم:آخ... به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه.. :_چی؟؟ولی من.... بابا و مامان به طرفم میآیند. :_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر خودت آوردي... سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود. :_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. :+براي چی؟ :_مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم هاي منیر برق میزند. بلند میشوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را ببیند،قبول کند خواسته ام را.... به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین :+کاري دارین؟ :_گفتم بیا بشین. روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸