🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۲۶۲و ۲۶۳
+:به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه
بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید
مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟
باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به
جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم
ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا
بیست و دو ساله.
برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان را از یادم میبرد،به خودم
میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده.
زیر لب چیزي شبیه >>ببخشید <<میگویم،دوباره قصد دویدن
میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم.
چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید.
:_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه.
سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم
در آستانه ي خانه ي ماست...
بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم
بگویند.
فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند.
رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادي....
********
پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم
را روي میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام
حرکاتم مشهود است.
:_آروم باش نیکی
به شبِ چشم هاي فاطمه خیره میشوم.