🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۶۱ و ۳۶۲
:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
+:ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
+:من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با
همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم
به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند...
براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام
گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و
نگاهی که یادآور سرماي زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی
عمیق میشود.
" بازي رو خراب نکن "
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش
نشسته....