🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۶۵ و ۳۶۶ تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. +:عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!! جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. +:عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. +:عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... +:ضروریه عمو مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. +:پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... ೚ میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز