🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۰ و ۳۸۱
و به روي من و عمو،روي مبل مینشیند.
:_کاري داشتین مامان؟
+:مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم
پشت پرده ي پلک هایم حبس شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ي چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الآن باید خوشحال باشی که پسري که
دوسش داري و دوست داره، قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله
برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به
نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روي شانه ي مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازي سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهري هاي او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر
را جلوي چشم همه به عقد پیروزي در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ي خدایم حل میشود،مثل تمام
گره هاي زندگیم باز میشود...
من،توکل میکنم به خدایتوانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا براي فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوري او
بشوم...
گوشی را به دست عمو میدهم.