🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۹۰ و ۳۹۱ میآید. :_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون.. مامان لبخند میزند +:خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم... زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید.. :_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟ تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند. چقدر خونگرم است،برعکس پسرش.. نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم.. کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد. مثل دفعه ي قبل،پر از مریم... دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد. چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟ کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد. صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم. همان پسري ݣه بار اول جلوي خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت. پس مانی،این است. نفس نفس میزند :_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون و دست مامان را میفشارد. :_سلام عموجان،خوبین؟ به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند. :_سلام نیکی جان... هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده.. *مسیح* حس میکنم چیزي از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذي کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد. خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما....