🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۱ و ۴۷۲ دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد.. دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد... دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود... اصلا دوست دارم بمیرم و عمو از خیرِ رفتن بگذرد.. نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود. مشغله هاي کاري اش،بیماري پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر من،بهم بخورد.... همه و همه روي شانه هاي مردانه ي عمووحید سنگینی میکند. دوست ندارم غصه خوردن براي نیکی و نگرانی به لیست روزانه ي عمو اضافه شود... گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندي روي لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم. نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم. قلبم هري میریزد. نکند واقعا عمو برود ؟ چه سوال احمقانه اي.. عمو میرود و من تنها میشوم... عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه اي که نام او را یدك میکشد. ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون. نیاز به اکسیژن تازه دارم. وارد فرودگاه میشویم و روي صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم. چند دقیقه میگذرد.. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم.. عمو از روي صندلی کناري ام بلند میشود. :_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا... بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام... عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر چیزي که شد اول به من خبر میدي،فهمیدي؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه.. مار چنبره زده ي بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند. گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...