🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۳ و ۵۱۴
:_شوهر واقعی نیست که..
:+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و
داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش
میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس
مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو
میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
+:به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا
میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه...
صداي چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت
میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام هاي بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه
بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
_:سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میاي
عزیزم؟
نقش بازي میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
+:فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
+:کارم داشتین؟
انگار بغض و دعواي صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم
برم...نمیدونستم مهمون داري ...الآن میرم مزاحم نمیشم
+:اینجا خونه ي شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم
بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا
یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت
باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوي قیمه ،از خونه ي کدوم
آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.