🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲۷ و ۵۲۸
هاي روسري بنفش که صورتش را به خوبی قاب کرده است.
نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم
مانی هم چنان که به صفحه ي گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش
میروم.
در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را براي نیکی نگه میدارم.
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم.
مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم .
چند لحظه در سکوت،سپري میشود.
آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم.
مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند.
نیکی،مثل یک بچه ي آرام،کنار ماشین میایستد.
در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند.
جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ي گوشی بیرون
میآورد.
سوار میشود و راه میافتد.
:_خب زنداداش کجا برم؟
نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند.
+:چند تا خیایون بالاتر از خونه ي ما،یه مسجد هست. اونجا بریم
لطفا.
مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه
میگویم:الآن که همه مراسمن،برو نگران نباش..
مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند.
میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم
خونه؟ شمام بالاخره از شام عروسیتون بخورین؟
نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی
زیادن.. اگه اجازه بدین،تو خونه قیمه هست. من اون روبراتون گرم
میکنم..
مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن...
میگویم:پسر شکمو.. تو همه ي عکسا داشتی میخوردي.. بازم گرسنه
اي؟
میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ي تک تک مهمونا
رو میشمردي..
ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد..
جلوي ـمسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارك کرده اند که
پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ و چند قابلمه ي کوچک است.