🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴۹ و ۵۵۰ گلویم را صاف میکنم و میگویم:حتما..ممنون میشم. مثل بچه ها ذوق میکند. با قدم هاي تند به طرف آشپزخانه رواز میکند. پشت سرش وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. کمی عسل داخل لیوان بلندي میریزد و شیرجوش را روي لیوان خم میکند. قاشق دسته بلندي داخل لیوان میکند و پیش دستی را به سمتم میگیرد. لیوان را برمیدارم. :+ممنون _:نوش جان بازهم همان کلمات،همان لحن،همان لبخند.. چه اعجازي دارد این دختر. به صندلی کناري ام اشاره میکنم:میشینی؟ سر تکان میدهد و مینشیند. لیوان را سر میکشم. :+دستت درد نکنه.. چسبید _:گواراي وجود نه!امشب این دختر با چند سپاه به جنگ قلبم آمده... بیچاره قلبم... و از آن بیچاره تر،من! باید حرف بزنم.. باید خفقان قلبم را به روشنی میهمان کنم. :+نیکی؟ یه خواهشی ازت دارم.. یعنی میگم،نمیخواي کار دیشب رو جبران کنی ؟ همین که غذاها رو دادیم.. یه کاري واسه من میکنی؟ میخندم تا شوخی کلامم را درك کند. _:کاري از دستم بربیاد،حتما... :+میشه تو خونه،چادر سر نکنی؟ ببین سوءتفاهم نشه ها.. هرجور که دوست داري حجاب داشته باش،ولی چادررنگی سر نکن.