🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۷۹ و ۵۸۰
آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم.
احساس میکنم کاسه ي سرم معدن آهن است و کارگران درونش
مشغول کار.
آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را
به نزدیک ترین دیوار بکوبم.
سیگاري بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به
خورد حلقم میدهم.
نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را
بفهمم...
این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند.
)میخوام برگردم...)
به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله...
میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد..
میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیده.
دستم را روي صورتم میکشم.بلند میشوم،باید دست و رویم را
بشویم.این التهابِ صورت و جانم تا مغز استخوانم رامیسوزاند.
ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم.
دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی
صداي مردانه اش را به رخ نیکی کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت
اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
ادامه دارد....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷