🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۵ و ۷۲۶
دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم.
مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند.
نگاهم به نقشه هاي لوله شده میافتد..
به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روي میز
میافتد.کنجکاوي وادارم میکند به جاي نقشه ها به سراغ سبد بروم.
سبد را باز میکنم.بوي خوش غذاي خانگی به صورتم میخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم.
بوي خوشِ قورمه سبزي،معده ي خالی ام را قلقلک میدهد..
از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم...
آه...
چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم...
به او و به هرچه من را به او وصل میکند...
زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم....
ظرف درداري روي دو قابلمه ي کوچک،پر از سالاد...صیفیجاتِ تازه
ي سالاد،اشتها را تحریک میکند...
مامان قبلا از این کارها نکرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداري سالاد داخل بشقابم میریزم.
مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند.
داخل بشقابم،پلو و خورشت میریزم و ظرف را مقابلم میگذارم.
گرسنگی،امان فکر کردن را از من گرفته...به علاوه رنگ و لعاب و
رایحه ي خوش غذا،طاقتم را طاق کرده...
هرچقدر معده ام خالی است،برعکس ذهنم پر است از فکر و خیال...
قاشق اول را پر میکنم و داخل دهانم میبرم..
دست پخت مادرم نیست....
مهم نیست،هرکس که پخته دستش درد نکند...
خوشمزه است...
غذاي جویده شده را میبلعم.
مانی تماس را قطع میکند و به طرفم برمیگردد.
:_سلام
با سر جوابش را میدهم.
چنگالم را در ظرف سالاد فرو میکنم و با چشم هایم به قابلمه اشاره
میکنم
+:بریزم برات؟
مانی قابلمه را به سمت خودش میکشد