🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۹ و ۷۳۰
چشمانم جان میگیرد....
نه مسیح.... تو ضعیف تر از این حرف هایی...
خیال خامت این بود که با یک شب در سوز سرماي اسفند تا صبح
خیابان ها را گز کردن،با یک شب کنارش نبودن،با ندیدنش...
تنها با همین یک شب میتوانی؟؟
عجب کابوسِ محالی....
دستم را پایین میآورم،لب هایم را روي هم فشار می دهم و آب دهانم
را میبلعم.
+:باشه..
دوباره قاشق را بالا میآورم.
:_نمیدونست نمیخواي برگردي خونه ات...
باز هم...
نفسم در سینه حبس میشود..
بس است مانی،بفهم مرا...
قاشق را درون بشقاب میگذارم،یک بار خالی اش میکنم و دوباره
پر...
گلویم را صاف میکنم
+:خب!
این یعنی بس است،مانی جان بس است...
یعنی ادامه نده،یعنی کافیستـــ
یعنی من پُرَم از فکر و خیال..تو بیشترش نکن....
مشغول خوردن میشوم اما انگار مانی دست بردار نیست
:_خیلی نگرانت بود... خیلی...
قاشق با صداي بلندي داخل بشقابم میافتد.
سرم را بالا میآورم،نگاه آتشینم را به صورتش میدوزم،مانی بیتفاوت
نگاهم میکند.
سعی میکنم خشم صدایم ملموس نباشد
+:به نیکی چه ارتباطی داره که نگران من بشه؟
مانی سوالم را نشنیده میگیرد و بیتوجه میگوید
:_نمیدونست قرار نیست دیگه برگردي خونه ات...
نه،مانی قصد کرده امروز تحریکم کند..
نمیخواهم جلوي برادر کوچکم ناخواسته به ضعفم اقرار کنم..
بنابراین بیتوجه به او قصد برداشتن قاشقم را میکنم.
نمیدانم مانی از این سوال و جواب ها،چه نیتی دارد....
هرچه که هست مرا زیر منڱنه ي نگاه نافذ مانی میگذارد..
دوباره صدایش سوهان روحم میشود