🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۱ و ۷۳۲ :_طفلِ معصوم فکر میکرد باهاش قهري... این غذا رم احتمال به قصد آشتی کنون فرستاده.... بیاختیار به بشقابم خیره میشومـ. پس راز طلایی این غذا دست و پنجه ي طباخش بوده....پس علت اینکه غذا به عمق جانم مینشیند این است.... عجب دنیایی... در تمام مدت که میخواستم از نیکی فرار کنم به سمتش میدویدم... فکر میکردم از او دور میشوم اما در عین حال به دامش گرفتار شدم... چه دایره اي دارد کشش تو،نیکی... چه میکند نام و یادت با من،نیکی..... +:نخور مانی مانی با تعجب نگاهم میکند +:نمیشنوي میگم نخور.... _:وا،چت شده مسیح؟ +:میگم نخور اون غذا رو :_پس چی کارش کنم؟ +:بریزش دور. چشم هاي مانی گرد میشوند :_چیه مسیح چرا اینجوري میکنی؟ :+مانی میگم نخور....از این غذا نخور.... مانی چه میداند در این غذا ادویه ي وابستگی ریخته اند... نخور برادر من... نخور... این غذا،ممکن است تو را هم مثل من مبتلا کند.. :+نخور دیگه... :_اگه تو دوس نداري نخور... +:واسه چی آوردي اینا رو؟ :_نیکی داد...منم گفتمـ.... میان کلامش میدوم :+تو خیلی.... چشمانم را میبندم،شاید کمی آتشفشانم فروکش کند. موبایلم را برمیدارم و شماره ي نیکی را میگیرم. بعد از دو بوق،صداي پرانرژي اش در سرسراي گوشم میپیچد. دلم ضعف میرود،از عطش دیدارش.. _: الو...سلام پسرعمو.