🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۳ و ۹۳۴ پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان... انگار روي چشمهایم وزنهي هزار تنی گذاشتهاند. به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرامآرام چشمهایم را باز میکنم. کمکم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود. اینبار به وضوح صداي نیکی را از بالاي سرم میشنوم:مسیحجان... نگاهش میکنم. بالاي سرم نشسته و دستش را روي پیشانیام گذاشته. ملیح میخندد:بیدار شدي؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت.. در تیلههاي عمیقش خیره میشوم. لبخند از صورتش کمکم جمع میشود و کنارهي لبهایش به طرف پایین کش میآید. چشم در چشمش میدوزم. +:مسیح...من... من... لب پایینش میلرزد و قطرهاشکی با سماجت،از گوشهیچشم چپش تا پایین گونهاش میغلتد. دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم. +:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی... انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم. آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم. مردمکهاي نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح... چشمهایم را میبندم و دستش را روي پیشانیام میگذارم :_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو... سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد. نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند. انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد. دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاري مجبورش کنم که نمیخواهد. دستش را آرام از روي پیشانیام برمیدارد. آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم. چند ثانیه میگذرد،صداي نفسهاي نیکی تند میشود و چیزي نرم،روي سرم مینشیند. چشمانم را با تعجب باز میکنم.