🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴۱ و ۹۴۲ شانه بالا میاندازد که یعنی متوجه نمیشود. آرام میگویم +:رفتیم خونهي آرشاینا..بعد من و مهوش با هم حرف میزدیم،یهو صداي شکستن اومد..دیدم،مسیح یقهي آرش رو گرفته.نمیدونین آقامانی،نزدیک بود از ترس، زهرهترك بشم... بعد اومدیم بیرون،مسیح انقدر حالش بد بود،من جرئت نکردم بگم ماشین اینجاست..احساس کردم اونلحظه به هواي آزاد نیاز داره.. مانی زهرخندي میزند :_پس بازم زبون تند و نیش و کنایههاي آرش کار دستمون داد... رفتار آرش،مثل همیشه است...ولی از مسیح تعجب میکنم،همیشه به حرفاي آرش،بیاهمیت بود و نهایتا پوزخند میزد..آرش چی گفت که مسیح،منفجر شد؟ اینبار،من شانه بالا میاندازم:واقعا نمیدانم... مانی،آهی میکشد. :_میتونم حدس بزنم..فراموشش کن،مهم نیست.حالا مسیح چطوره؟ +:دستش سه تا بخیه خورد.خودشم بد نیست.. از دیشب مدام تبش بالا و پایین میشه...ولی خب،دوره نقاهتش باید بگذره. مانی با تعجب دستش را بالا میآورد. :_صبر کن،صبر کن... دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دستش شکسته بود.. مانی،گیج شده. با تعجب نگاهم میکند :_نمیفهمم..یعنی فنجون رو تو دستش شکونده؟؟ سرم را کمی خم میکنم.. +:اینطور به نظر میاد. مانی کلافه،دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد. :_من... باید مسیح رو ببینم.. سر تکان میدهم. +:باشه،شما برین،منم سوپ پختم،یه کاسه میریزم براش میارم. مانی میگوید :_پرستار شدي خانموکیل! لبخند میزنم،بیجان.. خسته.. +:از دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده.