ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴۹ و ۹۵۰ ـمانی خم میشود و در گوشم میگوید :_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۱ و ۹۵۲ آرام،قاشق را پر میکند،سوپِ اضافی را با لبهي کاسه میگیرد و درحالی که سعی میکند نگاهش به چشمانم نیفتد،به طرف دهانم میآورد. لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود. لبخندي از سر رضایت میزنم. ★ +:بازم میخوام... نیکی،کاسهي خالی را نشانم میدهد :_برم بازم بریزم؟ +:نه،بعدا میخورم. نیکی،بلند میشود. :_پس من برم،شمام استراحت کن. هول میشوم،نمیخواهم برود. +:آخ آخ سرم درد میکنه... نیکی با نگرانی کنارم مینشیند :_چی شد؟ +:دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه.. :_میخواي بریم دکتر؟ +:نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار! نیکی،لبخندِ یکوري میزند. :_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه. نه به دیشب که همش میگفتین.. )صدایش را کلفت میکند( "نیکی،بیمارستان لازم نیست" نه به الآن که میگین "آخ دستم،واي سرم" نگاهش میکنم. +:به نظرت دلیلش چیه؟ نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد. با سماجت نگاهش میکنم :_نیـــــکــــی! نیکی آرام سرش را بلند میکند. :_دلیلش اینه که... اینه که... اینکه شما.. بیتاب میگویم +:من چی؟