🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۵۱ و ۹۵۲
آرام،قاشق را پر میکند،سوپِ اضافی را با لبهي کاسه میگیرد و
درحالی که سعی میکند نگاهش به چشمانم نیفتد،به طرف دهانم
میآورد.
لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود.
لبخندي از سر رضایت میزنم.
★
+:بازم میخوام...
نیکی،کاسهي خالی را نشانم میدهد
:_برم بازم بریزم؟
+:نه،بعدا میخورم.
نیکی،بلند میشود.
:_پس من برم،شمام استراحت کن.
هول میشوم،نمیخواهم برود.
+:آخ آخ سرم درد میکنه...
نیکی با نگرانی کنارم مینشیند
:_چی شد؟
+:دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه..
:_میخواي بریم دکتر؟
+:نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار!
نیکی،لبخندِ یکوري میزند.
:_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه.
نه به دیشب که همش میگفتین..
)صدایش را کلفت میکند(
"نیکی،بیمارستان لازم نیست"
نه به الآن که میگین "آخ دستم،واي سرم"
نگاهش میکنم.
+:به نظرت دلیلش چیه؟
نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد.
با سماجت نگاهش میکنم
:_نیـــــکــــی!
نیکی آرام سرش را بلند میکند.
:_دلیلش اینه که...
اینه که...
اینکه شما..
بیتاب میگویم
+:من چی؟