🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۷۵ و ۹۷۶
نیکی سرش را پایین میاندازد،به پاهایم نگاه میکند و دوباره به
صورتم زل میزند.
+:نیکی من...من،نیکی...
چشمهایم را میبندم و باز میکنم.
نفسم را چند ثانیه حبس میکنم و رها میکنم.
سخت است.
کنارت اینچنین ایستادن و مردانه،پاي قول و قرار ماندن،خیلی
سخت است دخترعمو...
اصلا چرا؟
چرا نمیتوانم دستت را بگیرم و تک تک انگشتانت را به ضیافت
لبهایم مهمان کنم..
اصلا چرا نمیتوانم خیلی راحت،روسري آتیشینت را باز کنم و رقص
موهایت را ببینم.
مگر تو،همسر شرعی و قانونی من نیستی؟
آبدهانم را قورت میدهم،نمیدانم چرا امشب ترشح غددبزاقیام چند
برابر شده!
چشم در چشمهایش میدوزم.
در مردمکهاي فندقیاش که میلرزند و برقعجیبی درونشان نشسته.
چشمهایم را میبندم.دلم میخواهم لبهایم روي پیشانیات...
نه!
قبل از جسمت،قلبت را میخواهم.
باید اول قلهي روحت را فتح کنم و پرچم عشق بر فرازش به اهتزاز
دربیاورم.
به سختی چند قدمی که به سمتِ نیکی برداشتهام،را برمیگردم.
انگار به پاهایم وزنه آویختهاند برایدور شدن از نیکی.
پا روي دل و خواهشش میگذارم و دور میشوم از او.
روي تخت مینشینم و بدون اینکه سربلند کنم،با دست کنارم ضربه
میزنم.
نیکی متوجه اشارهام میشود.
با قدمیکوتاه به سمتم میآید.
دامنِ پیراهنش،چین برمیدارد و با هر قدم به دور پاهایش میرقصد.
کنارم مینشیند.
بلید راز مگوي دلم را بازگو کنم.
باید پرده از این سِرِ سَر به مهر بردارم و پایان بدهم به این همه
تشویش.
دانستن حق نیکی است.