🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۳ و ۱۰۲۴ سر تکان میدهم و میگویم:باشه باشه..تو فقط آروم باش... پیاده میشوم،نیکی هم. آرام روي صندلی کمکراننده مینشیند و صورتش را به طرف خیابان میگیرد. نمیدانم چه چیزي او را تا این حد ناراحت کرده. یعنی برخورد سادهي انگشتانمان با هم،او را تا این حد ناراحت کرده ؟ هرچند که قلب خود من هم،بیاندازه محکم میکوبد و میتپد. بیهیچ حرفی راه میافتم. نیکی بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز دارد... * چند تقه به در اتاقش میزنم و آرام میگویم:نیکی... کمکم باید بریم خونهي آقاي رادان.. شبِ سال نو است. از شبی که ناخواسته دست نیکی را لمس کردم،تا همین امشب،نیکی را خیلی کم دیدهام. صبحها قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون میزد و عصرها و شبها ترجیح میداد در اتاقش تنها باشد. تنها در حد سلام و احوالپرسی با هم صحبت کردهایم. حتی یک شب را خانهي دوستش فاطمه،گذراند. آنقدر دلم برایش تنگ شده که حد ندارد. حس میکنم همهي شهر،تنگ و تار شده و هیچکس در اینجا نفس نمیکشد. خانه هم بیروح و تاریک شده.. میخواهم دوباره در بزنم که آرام باز میشود. نیکی پیراهن بلند صورتی روشن پوشیده،لباسی فاخر که شایستهي نیکی است. روسري همرنگ لباسش را سر کرده و پالتوي کوتاه مشکی پوشیده. چادرش را هم سر کرده. لبخند،مثل قلبم میجوشد و روي لبهایم گل میکند. شقیقههایم نبض میگیرد و رنگ به زندگیام برمیگردد. دلم برایش تنگ شده بود. با اخم میگوید:سلام خنده از لبم میپرد. اما باز خودم را از تک و تا نمیاندازم: خوبی؟ بریم؟ سر تکان میدهد و خشک و جدي جواب میدهد:بریم وا میروم،نیکی سرسنگین شده. دلم میگیرد.