🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۵ و ۱۰۳۶
اصلا به چه چیزي میتواند اعتراض کند؟
بعد هم...
شاید حرفهاي مانی درست باشد...
شاید نیکی هم،حتی به قدر سرسوزن،حتی به اندازهي کاه،حتی کمی
در ژرفاي قلبش مسیح را دوست داشته باشد...
که اگر اینطور باشد..
قسم می خورم براي خوشبختی اش از آسایش و راحتی خود بگذرم.
قسم می خورم تا در توان دارم دنیا را زیر پاهایش بریزم.
نیکی مرا دوست دارد،مطمئنم.
با این فکر،امید در رگهایم جریان مییابد.
نگاهی به نیکی میاندازم.
انگشتانش داغ داغ شده اند...
درست مثل انگشتان من.
انگار خون در رگهایم می جوشد و داغم می کند.
چیزي قلبم را چنگ می زند.
احساسات گوناگون ، فکروخیال و نگرانی از هر طرف به قلب و مغزم
هجوم می برند.
کمی خم می شوم درست زیر گوش نیکی می گویم:لطفا منو ببخش
نیکی هیچ نمی گوید.
فقط تکانی می خورد و سرش را پایین می اندازد.
نگاهم رااز گونه هاي سرخ نیکی می گیرم و به صورت پر از کینه ي
دانیال می دوزم.
اخم فاصله ي بین ابروانش را پر کرده و نگاهش روي دست هاي درهم
قفل شده ي ما ، متمرکز شده.
بزرگتر ها مشغول تعارف و احوالپرسی هستند.مانی خودش را
نزدیک نیکی می کندو آن طرف چپش می ایستد.
انگار برادرم در ساختن خط دفاعی کمکم می کند.
ندایی از درون قلبم می گوید:سد دفاعی در برابر که؟کدام دفاع؟دفاع
در برابر چه؟ وقتی نیکی کنار من است و دست در دست من، دیگر از
چه می ترسم؟
صداي قلبم قوي تر می شود:نیکی تا ابد از آن من است....این دست
را جز من هیچکس لمس نخواهد کرد.
نیکی هم به من علاقه دارد.اگر این طور نبود،پس چرا دستش را ازبین
پنجه ام بیرون نمی کشد؟
چرا اعتراض نمی کند؟
نیکیاي که من میشناسم براي اعتقاداتش سر سخت تر ازاین حرف