🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۱ و ۱۰۴۲
به نساجی،مهندس؟
"مهندس" را آشکارا با تحقیر می گوید.
دانیال با اخم به طرف مانی برمی گردد:ولی من به این شغل علاقه
دارم..
نگاهم می کند و ادامه می دهد:هرچی نباشه یه کارخونه زیر دستمه و
صبح تا شب تو شهرداري التماس این و اون رو نمی کنم و تو یه
شرکت خاك خورده،واسه دو تا هزار تومنی اتود دستم نمی گیرم و
نقشه بکشم واسه...
خون به مغزم نمی رسد.
تا به حال اینقدر زیر بار توهین نبوده ام.
میان کلامش می دوم و بی اعتنا به او رو به مانی می گویم:مانی
جان..همه مثل من و تو خودساخته نیستن..
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن
مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روي میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ي تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باري می گوید:دانیال...بسه
لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به
سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندي تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می
گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندي ناخودآگاه روي صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه هاي گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان
حاکم می کند.
مانی با لبخندي به استقبال جشن پیروزي ام می آید: اشتهام باز
شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوري برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزي در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزي مثل ناراحتی