🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۲۵ و ۱۱۲۶
+:خداي اعتمادبهنفسیها!من تو رو میشناسم بچه!
مانی لب به دندان میگیرد و دست روي دست میکوبد.
با حالت بهت و تأسف میگوید
:_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم...
این بود جواب خوبی؟؟
به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرفنظر
کردم...
حالا این جاي تشکرته؟
به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِ مظلومنمایی است!
:_میبینی نیکی؟؟تو چجوري این آدمو بیستوچهارساعت در روز
تحمل میکنی؟؟
مثل یه برجزهرماره،ا◌ٓ ه
نیکی با لبخند کنترلشده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به
طرف مانی برمیگردد:من از شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو
زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی کردم ،حس
غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الآن که شما هستین حالم خوبه..
مانی همچنان با حالت مسخرهي چهرهاش می گوید
:_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف
میزنم...
میبینی؟
حالا الآن بهتره..مجرد که بود یه گوشتتلخ بداخلاقِ مغرورِ از
خودراضی بود که لنگه نداشت...
من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاري چی بوده!نه چشمرنگی و
خوشگله مثل خدابیامرز عیسی مسیح!
نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد همون خدابیامرز
عیسی میانداخته!
نیکی ریز میخندد.
سرزنشگرانه رو به مانی میگویم
+:بانمک شدي آقامانی!
مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید
:_بودم،مگه نه نیکی؟
خندهي نیکی شدت میگیرد.
با دیدن خندهاش روي صورت من هم لبخند مینشیند.
چقدر قشنگ می خندد!
مانی اما دستبردار نیست.
اینبار رو به نیکی میگوید