🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۲۹ و ‌۱۱۳۰ نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند. دلم قرص است به بودنش! * چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم. در صندوق عقب را میبندم. نیکی میگوید:کاش میشد نریم.. با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم +:رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه.. باشه؟ سر تکان میدهد:باشه صداي بوق از داخل ماشین میآید و بعد کلهي مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه سهساعته چی کار میکنین؟ نیکی ماشین را دور میزند و روي صندلی عقب مینشیند. جلو میروم +:چه خبرته مانی؟همسایههارم خبر کردي! مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید:_به بهونهي جابهجا کردن چمدونا من دهساعته اینجا نشستم! و بعد دکمهي سانروف را میزند و سقف آرام روي بدنه میخوابد. در را باز میکنم و سوار میشوم. مانی مثل بچههاي کوچک ذوق میکند :_بزن بریم آقاي راننده! استارت میزنم و راه میافتیم. مانی میگوید :_خب بذا ببینم موزیک چی داري آقاي راننده؟ و دستش را جلو میبرد. صداي کرکنندهي موسیقی راك کل ماشین را پر میکند. مانی یک دستش را روي گوشش میگذارد و با دست دیگر ، ولوم را پایین میآورد. :_اه اه اینا چیه گوش میدي آخه! +:آقامانی؟این فلش برات آشنا نیست؟؟فلش خودته! مانی سرش را میخاراند :_عه راس میگیمیگم چقدر آشناست!اتفاقا موزیکش هم خوب بود! ولی بذا یه خانوادگیشو بذارم،اینا واسه ایام مجردي خوبه! بعد از موبایلش موزیکی انتخاب میکند و صداي آرام موسیقی در کل ماشین میپیچد. ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷