🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۷ و ۱۱۴۸
کاش عمو چند روز دیرتر میآمد.
کاش..
*
نیکی با سینیچاي به طرفمان میآید و روبه روي عمو مینشیند.عمو
لبخندي به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام
نمیاد..وقتی دیدم هیچکدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت..
گفتم کاش بچههام اینجا بودن.خدا خیرش بده شرارهخانم رو..گفت
ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچهها و بیا...
دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم.
اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان
بعد مدتها...
باهم،کنارهم!
بابا خیلی خوش حاله بچهها..خیلی
حواسم پی حرفهاي عمو نیست.
پاشنهي پاي راستم را روي زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به
نیکی شدهام.
مانی خم میشود و از سینی براي عمو چاي برمیدارد.
نگاهم را میدزدم.
باید به خودم مسلط باشم.
اما نگرانیِ حرفهایی که قرار است عمووحید بزند،ملکهي عذابم
شده.
عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکیخاتون...تو بگو!چه خبر؟
نیکی کمی خودش را روي مبل جلو میکشد و دستش را بند
روسريزرشکیاش میکند.
نکن دخترجان!
مغز من به حد کفایت آشفته است.
تو دیگر با قلبم بازي نکن.
باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود.
باید نگاه بدزدم از دختر روبهرویم.
چشمهایم را میبندم.
صدایش ممد حیاتم میشود!
+:چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر!
عمو زیرلب "شُکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما
چه خبر؟
چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم.
:_خوبه،همهچی خوبه!یه کم کاراي شرکت درهم برهمه..که اونم حل
میشه.