🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۳ و ۱۱۹۴
:+نمیدونم..
******
چمدان را جلوي در میگذارم.
نفس عمیقی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
تردید دارم!
اگر همهچیز بدتر شود،چه؟
اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیلهگرشان را
بدانند.
من در حقشان خیانت کردهام و چیزي که آزارم
میدهد،عذابوجدانی است که مثل پتک بر سرم مینشیند.
سرم را بلند میکنم و دکمهي آیفون را فشار میدهم.
چند لحظه میگذرد و در با صداي تیکی باز میشود.
با دست،در نیمهباز را هل میدهم و چمدان را به دنبال خودم
میکشانم.
از سنگفرش طولانی میان شمشادها میگذرم و تا به پلهها برسم،در
خانه باز میشود و مامان به استقبالم می آید.
دستهي چمدان را پایین پلهها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان
میدوم.
مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بی هیچ حرفی بغلم میکند.
دلم محتاج مادرانههاي اوست...
براي اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم
مامان هم بیشتر از این دوست ندارد.
نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم
:_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر
مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید
:+مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو
منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین
:_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟
صورت مهربانش را به طرفم میگیرد:بله بله،ممنونشما برید داخل من
چمدون رو میارم..
برمیگردم و نگاهی به چمدان میاندازم
:_نیازي نیست..بعدا میام برش میدارم..
مامان چیزي نمیگوید،فقط هدایتم میکند به داخل سالن..
چادرم را از سر میکشم و روي مبلهاي یاسیرنگ جلوتلویزیونی
مینشینم.
مامان کنارم جا میگیرد