🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۹ و ۱۲۲۰
ـ
بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ي نیکی،براي من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودي است...
کمی دورتر روي زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی
ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوي در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می
دهم و به زمزمه ي دلنشین عمو گوش می دهم...
معناي حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می
ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید: یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ
لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ
گریه ي نیکی اوج می گیرد...
سرم را روي زانویم می گذارم.
اشک هایم،براي ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روي خاك،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از
تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست
من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.