🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۲۳ و ۱۲۲۴
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
براي مادرم،براي خودم و براي پدر جوان تازه درگذشته ام...
*مسیح*
صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ي نیکی از جلوي چشمانم کنار
نمی رود.
زبانم لال،شبیه مرده ها شده.
آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روي شانه ي عمووحید
افتاد؛احساس کردم از دست دادمش..
مامان که روي صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی
مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا
حس کردم الآن است که بمیرم...
با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود.
روي خاك ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک
می ریزد
نگرانم...
نگران سلامتی اش...
نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم.
براي آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم...
خودم را کنار مامان می کشانم.
:_عمووحید کجاست؟
اشک هایش را پاك می کند و سعی می کند موهاي مجعدش را زیر
شال مشکی اش پنهان کند.
:+با مانی رفتن براي بدرقه ي مهمونا...
پشت دست راستم را روي کف دست چپم می کوبم.
:_اي بابا...الآن عمو باید پیش نیکی باشه...
مامان چپ چپ نگاهم می کند.
:+پس تو چی کاره اي؟برو پیش نیکی...الآن بیشتر از هروقت دیگه
اي بهت نیاز داره...
ناچار و معذب به طرف نیکی می روم.
فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین
اطرافم...کاري داشتی صدام بزن..
نیکی سر تکان می دهد.