🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۲۴۳ و ۱۲۴۴ دلم امنیت حضورش را طلب می کند. سیاوش این پا و آن پا می کند :+خب من دیگه برم با اجازتون :_لطف کردین تشریف آوردین. +:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب دیگه....خدانگه دار می خواهد برود که صدایش می زنم. :_آقاسیاوش؟ برمی گردد. بازهم نگاهم نمی کند. چشمانش پشت سرم را می کاوند. :_حلالش کنین. نگاهش روي عکس بابا می لغزد و بالا می آید. به اندازم هزارم ثانیه روي چشمانم توقف می کند و سریع پایین می افتد. درست مثل بار اولی که دیدمش. با همان سرعت؛اما کمی غمگین. اگر بابا را نبخشد،...؟ اشک هاي معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ي انقلاب می خواهند. لب هایم می لرزند. سرم را تکان می دهم تا جلوي سقوط اشک هایم را بگیرم. :_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛... چشمانم می سوزند. :_بابام در حق شما بدي کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم. می دونم یادآوري اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزاي بدي رو گذروندیم. اما الآن حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین.. نگاه سردش را به کفش هایش دوخته. چند لحظه سکوت می کند. حق دارد. یاد آن روز می افتم که بابا یقه ي کتش را گرفت و به دبوار حیاط کوبید... گل هایی که زیر دست و پا له شد. حق دارد. سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش هاي خاکیم را نگاه می کنم.