ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل ویک شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند،سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش عل
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت چهل ودو دوسه روزی گذشتوعلی مرخص شد.سمیه به خانشان آمده،الان دراتاق علی دوتایی هستند.علی روی تخت نشسته وبه شیطونی های سمیه نگاه میکند. سمیه دفتر علی را ازکتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:این دفترت بودخوندمش. _بله. +بخونم بقیشو؟ _نه.تومگه الان میذاری من وسائل شخصیتوببینم؟ +بله که میڋارم.آره اصن دحترساده میشه.احمق میشه،من همه چیمو میدم به تو ولی نو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم. _عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ. +نمیخوام قهرم. _بازش کن شوخی کردم. +نمیخوام. _سمیه... +باشه. صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشوبه آبواتیش میزنه تابرم؟ (سمیه بلند میخواند) +قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....وپایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲ خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد. _بفرمایید. دربازشدوعالیه سینی به دست وارد شد:بفرماییدنهار.زنداداش ناهارشمارم آوردم. +دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم. =نه بابا. علی لبخندی زد:دستت دردنکنه آجی جونم. =خواهش میکنم داداشم.من میرم.. +عالیه توام بیاپیشمون.. =نه،شماراحت باشید. +راحتیم ما.بیاتوام. =باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام.... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸