🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل وپنج امروز۱۸ذلقعده است.علی سه روز پیش به سوریه برگشت.عالیه از پله ها پایین آمدوبه آشپزخانه رفت.مادرش باتلفن صحبت میکرد.آرام سلام کردوبدون اینکه به صحبت های مادرش توجه کند،به طرف ظرف شویی رفت و دستش راشست.عاطفه خانم خداحافظی وبعد تلفن راقطع کرد. عالیه روبروی مادرش روی صندلی نشست:سلام.صبح بخیر ±سلام عزیزم.صبح توام بخیر. عالیه مشغول خوردن صبحانه شد. ±نمیخوای بپرسی کی زنگ زده بود؟ =آهاراسی کی بود؟ ±معصومه خانم(همسایه شان)بود.پسرخواهرش برای یکی دوهفته از قم اومده تهران.دنبال یه دختر خوب میگردن براش.معصومه خانمم تورو معرفی کرده.گفت اگه اجازه بدین امشب یافردابیان خواستگاری.راسی طلبه ام هس... عالیه اخم کرد:مامان خواهش میکنم بگو نیان. ±چرامثلا؟ =چون من فعلا قصد ازدواج ندارم.درضمن اگرم داشتم الان که علی نیست،نمیشه. ±علی باشه مثلا چیکارت میکنه؟ =مامان...نه نمیخوام. ±نخوا.فعلا رصایت تولازم نیست.منوبابات باید تاییدش کنیم. =ممنون.. ±خواهش میکنم.صبونتوبخور فعلا. =چشم.ولی بگم اگه شمام تاییدش کنین،جواب من منفیه. ±خوشبختی یبار درخونه آدمومیزنه. =ینی این...اسمش چیه؟ ±طاها. =همین...ینی طاها خوشبختی منه؟ ±معلوم نمیشه.باید تحقیق کنیمو باعقل جلو بریم.... به قلم🖊️:خادم الرضا ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313