🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۳۹ و ۴۰
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر
مردش را استشمام میکرد.
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛
مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست. این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد...
خدایا دخترکش را توان بده!
به داد این دل بِرَس! به داد تنها داشته حاج علی از این دنیا برس! ای خدای فریاد رَس! به داد بیپناهی این قلبها برس!
رها با صدرا تماس گرفت.
بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
+رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
+الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید.
جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفتهی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
+صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
+دارن میارنش، من تو راه خونهشونم.
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
+اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.ارمیا سریع لباس پوشید،
کلاه موتور سواریاش را برداشته بود که مسیح
جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
+دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
+باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: _منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانهی سیاهپوش آیه رفتند. همسایهها جمع شده بودند...اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت...
بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرّم انگار....
آیه اشکهایش را ریخته بود،
گریههایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسهی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود.
پدر را فرستاده بود
گل بخرد. دستهگل زیبایی از گلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاسها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید....
همسرش به خانه میآمد...بعد از دو هفته به خانه میآمد، همنفساش میآمد... بیا نفس! بیا همنفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانهات. خانهای که تو گرمای آن
هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانههایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصهات کنی!
رها کنارش بود، تمام ثانیهها؛
حتی لحظهای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظهای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظهها خواهرانه خرج آیهاش میکرد.
مردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش،
خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند،چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛
اگر روزی بمیرد،...
کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟
اصلا کسی برایش اشک میریزد؟
فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی آن سوتر، مرد جوانی به همسری نگاه میکرد کرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشتههایش میگفتند :
"خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!"
که حق زندگی را از همسرش میگرفتند،
که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظهای از گوشه ذهنش گذشت :
"کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو
کنارم بودی!"
چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خوردهاش.
صدرا نگاهی به ارمیا کرد.
نگاه خیرهاش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشهای دور از ذهنش.
جنس نگاه ارمیا
#ناپاک نبود...
عاشقانه نبود...
#حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت. چیزی در این مرد برایش عجیب بود.
آرام به کنارش رفت:
_تو چرا اینجایی؟
+خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
+دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشته و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
+چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده به خاطر دیگران از جونش گذشته!
+برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من مسخرهست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
+شاید عاشقش نبوده!
_برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سالها.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313